فروغ فرخزاد و اشعارش باعث شده تا به یکی از پرطرفدار ترین شاعر های معاصر ایرانی تبدیل شود. هم اکنون تیم سایت لنزی بهترین شعر های فروغ فرخزاد را به صورت گلچین شده برایتان آماده ساخته است.
سلامی دوباره خواهم داد
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت – سلامی دوباره خواهم دادمی آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
آری آغاز دوست داشتن است
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
بگذار که فراموش کنم
آن چنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرممثل این است که از پنجرهای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرمشب و روز
شب و روز
شب و روزبگذار
که فراموش کنم.تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در
برهوت آگاهی؟بگذار
که فراموش کنم.
کدام قله کدام اوج ؟
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورندمرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
صدایت
فرقی ندارد
چه ساعت از شبانه روز باشد
صدایت را که می شنوم
خورشید در دلم طلوع میکند
باید دیوانه وار دوست بدارم
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست
رفته است ..
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟
درد خواستن
درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
بهار
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به توعطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز توبر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته رامیشست کاکلی به لب آب تقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته راخورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دویدموجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمیدخندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتمدختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتمخورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بودمی رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
زنان
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارندضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارندآه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بالدوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
دلم میخواست
دلم می خواست های ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ
ﺍﻣﺎ مهم ترین ﺩﻟﻢ می خواست ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ
ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ همه ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ
عزای آینه ها
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبودهاست ..
نغمه من
نغمه من ..
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
بعد از این
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی
نه پیامی
نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
زآنکه دیگر تو نه آنی
تو نه آنی …
زمان خسته
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقههای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
کاش
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
بگذار پُر شَوَم
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پُر شَوَم
از قطره های کوچک باران
از قلب های رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پُر شَوَم
شاید که عشق من
گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد
طناب دار
این جهان
پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند؛
در ذهن خود طنابِ دار تو را میبافند
شانه های تو
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پرغرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نورشانه های تو
چون حصارهای قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
خورشید مرده بود
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موش های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود،و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ گنگ را
با لکه ی درشت سیاهی
در مشقهای خود تصویر می کردند.
انسان پوک
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
آخرین بار
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهٔ تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را ..
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنیست
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنیست
اشعار فروغ فرخزاد واقعا ذهن آدمی را دگرگون می سازند. بیشتر احساسات عمیق و درک عاشقانه ای دارند که گاها در آمیخته با لحنی اجتماعی می شوند.
فروغ زمان فرخزاد متولد سال ۱۳۱۳ و متوفی ۱۳۴۵ هجری شمسی می باشد. وی در یک حادثه تصادف جانش را از دست داد. قالب های شعری اش بیشتر در قالب نیمایی می باشد. دارای پنج کتاب شعری بوده است که به نام های ذیل هستند:
- اسیر
- دیوان
- عصیان
- تولدی دیگر
- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
فروغ زمان را جزو پیشگام های شعر نوی فارسی معاصر می دانند. وی در بازیگری نیز فعالیت داشت. در فیلم هایی همچون خشت و آینه، دریا، خواستگاری، و .. نقش داشته است.
دیدگاهتان را بنویسید